دلم میخواد داد بزنم

این یه وبلاگه که توش دلم میخواد خودم باشم بدون سانسور بدون رودربایستی با خودم بدون ترس از شناخته شدن فقط فقط فقط خودم و دلم

دلم میخواد داد بزنم

این یه وبلاگه که توش دلم میخواد خودم باشم بدون سانسور بدون رودربایستی با خودم بدون ترس از شناخته شدن فقط فقط فقط خودم و دلم

۱۷

نمیدونم تو این شهر لعنتی چیه که وقتی میام توش پر از افکار منفی میشم پر از خودخوری پر از غصه پر از اشک

نمیدونم تا کی میتونم این وضع رو تحمل کنم

نمیدونم

اشکم دمه مشکمه از دیروز همش بغض دارم .  گریه می کنم به هیچ چیز علاقه ندارم هیچی خوشحالم نمیکنه

اعصابم بدجوری قاراش میشه

نماز نمیخونم از الان دارم برای ماه رمضون غصه میخورم از همه چیز دور شدم دلم برای خودم خیلی تنگه خیلی دلم برای روزای گذشته ام خیلی تنگه کاش میتونستم کاش میتونستم تو یه چشم بهم زدن همه چیزای گذشته رو داشته باشم فقط یه رویاست فقط!

چقد زندگی برام مشکل شده سر کارمم هیچ دلخوشی ندارم یه کار روزمره تکراری بدون هیچ انگیزه ای

کاش به هیچ چیز و هیچ کس هیچ تعلق خاطری نداشتم

اگه به فکر مامان و بابام نبودم خیلی زودتر از اینا از این زندگی کوفتی خودمو راحت می کردم یه وقت فکر نکنین خودکشی منظورمه نه اینقدا هم احمق نیستم!

کارمو ول می کردم همسرمو ول می کردم این شهر کوفتی رو ول می کردم ؛ یه کاری که دوست داشتم رو انجام میدادم ؛ به هیچ عنوان با هیچ مرد دیگه ای ازدواج نمیکردم چون به اعصاب خوردیهاش اصلا نمیارزه!

تنها چیزی که الان نگرانشم اینه که بچه دار نشم فقط همین که اگه این اتفاق بیفته به معنای واقعی مرگ رو آرزو میکنم !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم یار یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:46 ق.ظ http://nasimeyar.blogsky.com

سلام
الا بذکر الله تطمئن القلوب....
چشمها را باید شست....جور دیگر باید دید
باور کنید میشه به زندگی قشنگ تر هم نگاه کرد....ومطمئنا هیچ قشنگی ای نیست بالا تر از اینکه آدم خودش رو تو دامن خدا حس کنه......اون موقع است که این دنیا با این همه مشکلاتش برطرف شده و یا حداقل میشه خوب تحملش کرد....نمی دونم...قاعدتا از من بزرگترید و با تجربه تر......ولی من احساس می کنم دارید اشتباه می کنید...متن زیر برای من جالب بود.....شاید برای شما هم باشه
واقعا چند نفر از ما به خدا سلام می کنیم . چند نفر از ما در لحظه لحظه هامون اونو به یاد داریم. حتما همتون داستان معروف ردپای کنار دریا رو خوندید. اصل داستان رو به طور کامل یادم نیست ولی می گن شخصی وقتی کنار ساحل قدم می زده می دیده دو تا رد پا باقی می مونه وبالاخره می فهمه این خداست که با او قدم می زنه تا اینکه یک روز خیلی ناراحت می شه خیلی غمگین بوده و می ره کنار ساحل تا با خدا اروم بگیره اما می بینه که فقط یک ردپا به جا موند. دلخور می شه و می گه خدایا حالا که ناراحتم تنهام گذاشتی . ناگهان صدای خدا رو می شنوه که بهش می گه من امروز تو رو در آغوش گرفتم .


واقعا چند نفر از ما وقتی این قصه رو میخونه می تونه اغوش خدا را حس کنه. چند نفر از ما در همین لحظه تصمیم می گیره به جای اینکه با مشکلاتی که خودش مقصر اصلی بوده با کمک خداوند کنار بیاد و اروم اروم اونها رو حل کنه. چند نفر از ما هر روز که از خواب پا می شه با خدا دعوا داره و میگه چرا من مگه من چکار کردم . حتی یک لحظه هم فکر می کنیم که خدا اونقدر ما رو دوست داره که نمی خواد ناراحتی و غم ما رو ببینه و ما خودمون هستیم که تمام بلاها رو دونسته یا ندونسته سر خودمون می یاریم. بعدش هم از خدا شروع می کنیم تا بنده خدا و میخواییم همه رو مقصر بدونیم الا خودمون رو. چند نفر از ما در این لحظه تصمیم می گیره به خدا سلام کنه؟!
موفق باشیدوسربلند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد