دلم میخواد داد بزنم

این یه وبلاگه که توش دلم میخواد خودم باشم بدون سانسور بدون رودربایستی با خودم بدون ترس از شناخته شدن فقط فقط فقط خودم و دلم

دلم میخواد داد بزنم

این یه وبلاگه که توش دلم میخواد خودم باشم بدون سانسور بدون رودربایستی با خودم بدون ترس از شناخته شدن فقط فقط فقط خودم و دلم

۱۵

پیرمردی تهی دست، زندگی را در نهایت فقر میگذراند. از قضا روزی به آسیاب رفته بود و دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را بهم گره زدو در همان حالی که به خانه برمیگشت ، با پروردگار از مشکلات سخن می گفت و تکرار می کرد : (ای گشاینده ی گره های ناگشوده ، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.) پییرمرد زمزمه می کرد و می رفت ، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. به شدت ناراحت شد و گفت :

من تو را کی گفتم ، ای یار عزیز        کاین گره بگشا و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود         این گره بگشودنت دیگر چه بود

پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ؛ ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. متوجه رحمت خداوند گردید و از خدا طلب بخشش کرد.

                                                     برگرفته از کتاب تصویر روی آب


خیلی سرحالم فقط یه درد جسمانی کوچولو داره اذیتم می کنه که البته به خاطر تنبلی خودم تقویت شده!

به قول آقای همسر ، هفته گذشته دختر خیلی خوبی بودم که اگه ادامه بدم ، میبرتم بهم بستنیییییییی بده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پ.ن.: قالب قبلی اذیت می کرد ، یه کوشولو هم تیره بود اما از این نارنجیه خوشم اومده ببینم تا کی دووم میاره!

۱۴

هیچ چیز مثل اولین ندای قلب به آدم راستشو نمیگه!

دارم به این نتیجه میرسم که باید به اولین ندای دلم گوش می کردم باید باورش می کردم

چرا بهش اعتماد نکردم ؟ چرا بهش شک کردم؟

الان بعد از مدتها ؛ رسیدم به حرفش! داره بهم میخنده : دیدی حق با من بود!

تا مدتها محل نمیذاشتمش ؛ راستش نمیخواستم باهاش روبرو شم !

 

۱۳

خوشحالم

از این خوشحالم که هنوز حس بچگیم تو وجودم دفن نشده هنوز هم از بوی لباس نو سرمست میشم هنوزم وقتی واسه خودم لباسی میخرم شوق اینو دارم که زودتر بپوشمشون و پزش رو بدم

هنوز از بوی کفش نو لذت میبرم

 عصری رفتم واسه خودم خرید کردم گرچه شاید زمان مناسبی نبود اما دلم یه تکون میخواست یه شوق یه لذت هر چقدر کوچیک دوست دارم زودتر شنبه شه تا بپوشمشون آخه لباسه محیط کاره !

خدایا شکرت

کودک درون خوشگلم خیلی دوست دارم خیلی زیاد خیلی ازت ممنونم که گاهی لذتها رو بیادم میاری و میبریم تو دوران ابتدایی و بوی کتاب و کفش و کیف نو !


ساعت ۲۰ دقیقه به دوازده است و تو نیومدی؛ نمیدونم آیا از خودت میپرسی که چرا دیگه مانا بهم زنگ نمیزنه ؟ چرا غر نمیزنه؟ چرا ساعت ۸ نشده زنگ نمیزنه که بگه کجایی ؟ دلم شور میزنه ؟

باشه ؛ هرجا که هستی امیدوارم بهت خوش بگذره عزیزم ! فقط کاش از خودت میپرسیدی !

۱۲

تو دلم یه غده بزرگه که داره خفه ام میکنه هی بزرگ تر میشه تموم درونمو پر می کنه.

از تخت بلند شدم و نشستم پای وبلاگ و به کمک آهنگای شکیلا کم کم دارم این غده رو نرمش میکنم تا دست از سرم برداره ؛ نمیدونم این بازی زندگی چیه که هر چی بیشتر جلو میرم سختتر و سختتر میشه!!

دیروز خانم اشراقی منو دیده میگه : وای باز که تو دختر لاغر شدی چرا اینطوری شدی ؟

باز جواب همیشگی من : جدا؛ نه اتفاقا این روزا خیلی بهترم و از درون خودم دارم به دماغم که هی داره درازتر میشه می خندم و تو دلم میدونم چه خبره!

عیبی ندارد این نیز بگذرد !

 

 

۱۰

۱.آی بمیری که هر چی سایته بستنش !!!!

 ۲. کسی میدونه به غیر از سایت شانا کجا میشه اخبار نفت  رو خوند ؟ نیست که خیلی از وزیرش خوشمان میاد ، میخوام برم براش کامنتهای خوشگل بذارم همچین کیفشو ببرم !!

کسی نبوووود با هام بیاد بشور و بساب ؟

 

۹

تا حالا به این فکر کردین تو زندگیتون کسی بعنوان الگو بوده یا نه؟

هر وقت این بحث رو تو تلویزیون و غیره می دیدم ، پیش خودم فکر می کردم چرا من هیچ الگویی تو ذهنم ندارم ؟ هیچ کس تو زندگیم نبوده که بخوام ازش تبعیت کنم یا خیلی قبولش داشته باشم.

بعضیا که میگن حضرت فاطمه یا حضرت زینب و امثالهم ؛ هیچوقت تو کتم نمیرفت یعنی برام ملموس نبود دقیقا مثل رشته برق تو دانشگاه !! احساس می کردم کسی میخواد بعنوان الگوی من باشه باید برام قابل حس باشه ببینمش !الا یه مورد :

دیروز تو حال و هوای خودم بودم که یهو رفتم تو عالم بچگیها یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد ؛ یادمه دوم یا سوم راهنمایی بودم که المپیادیها رو نشون میداد ؛ من هم مثلا جزء بچه درسخونا بودمو پیگیر المپیادیها!!!تو تلویزیون دیدم که دارن با یه خانومی مصاحبه می کنن یه ذره دقت کردم ، متوجه شدم ایشون خانم مانا تقدیری بودن ( البته من نه ها)اونموقع تو المپیاد کامپیوتر رتبه آورده بود ؛ رشته کامپیوتر اون روزا خیلی تو بورس بود . به حدی از اون خانم خوشم اومد که حد نداشت تقریبا میشه گفت تو اون مقطع * الگو*م شده بود ؛ سعی می کردم مثل اون باشم تو حرف زدن تو درس خوندن حتی تو برنامه ریزی درسیم هم میخواستم به اندازه اون درس بخونم ! البته برای من نتیجه ای مثل اوشون رو دربر نداشت!

بعدها کم کم از ذهنم پاک شد و کمتر بهش فکر می کردم اما اونموقع خیلی دوسش داشتم احتمالا همسن و سالای من یادشونه ( بنده تازه ۱۴ سالم تموم شده + ۱۱سال بیشتر)

!! تنها الگوی موقت زندگی من هم اینطوری رقم خورد و چه زود الگو برداری به پایان رسید .

البته خودم اهل الگو داشتن و این برنامه ها نیستم و دنبالش هم نبودم مگه از این موردای اتفاقی پیش بیاد حالا اگه الگویی ( خیاطی نه ها) چیزی سراغ دارین به ما هم بگین ؛ شاید خودمو یه تکونی دادمو یه ذره متحووووول شم!!!!


پ.ن. : به قول چارلی چاپلین : دنیا اونقدر بزرگه که به اندازه همه جا هست ، تو به جای اینکه به فکر تصاحب جای دیگری باشی جای  واقعی خودتو پیدا کن !

پس چرا یکی از همکارا زیرآب دوستمو زد ، اون که جاش بهتر و بیشتر بود ؟!!!! یعنی جای خودشو دوست نداشت یا جای دوستمو بیشتر دوست داشت شایدم خود دوستمو دوست نداشت ؟

اگه شما منظورمو فهمیدین به من هم بگین! مرسی