دلم میخواد داد بزنم

این یه وبلاگه که توش دلم میخواد خودم باشم بدون سانسور بدون رودربایستی با خودم بدون ترس از شناخته شدن فقط فقط فقط خودم و دلم

دلم میخواد داد بزنم

این یه وبلاگه که توش دلم میخواد خودم باشم بدون سانسور بدون رودربایستی با خودم بدون ترس از شناخته شدن فقط فقط فقط خودم و دلم

۲۱

دارم تقریبا دیوونه میشم. نمیدونم چه کار کنم هر چی گفتم هرچقد دعوا کردم داد و بیداد کردم هر چقد گریه کردم . اما هیچ فایده ای نداره به معنای واقعی مستاصل شدم ای خدا  هر چی فکر می کنم نمیدونم چه گناهی کردم که خدا اینقدر عذابم میده باورم نمیشه مثلا امروز روزه داشتم اما با حالت قهر رفتم و نماز خوندم به خدا دیگه تحمل ندارم . همکارم یه آقاییه ؛ برگشته بهم میگه خانم ... خیلی لاغر شدین همش یه جورایی نگرانید مشوشید !!!

حس میکنم اصلا تو این خونه وجود ندارم همش تنهام همش میره ساعت ۱۲.۵  یا ۱ شب میاد امروز که روز تعطیلمون بود با یه زنگ تلفن !!! مثله فنر پرید و رفت. بهش می گم : کجا میری ؟ بهم میگه تو چکار داری ؟ بیرون کار دارم. رفته بعد از افطار اومده و سرپا یه چیزی خورد و رفت . ساعت ۷ نشده بود. گفت فوتبال دارم ! در صورتیکه فوتبالش ساعت ۸.۵ شروع میشد. الان ساعت ۱۱.۲۵ نیامده. چند بار هم بهش زنگ ز دم جواب نمیده . من از تنهایی متنفرم دیوونه ام میکنه. همه اینا رو میدونه اما اصلا باهام همکاری نمیکنه. چن شب پیش ساعت حدود ۱۲ بود . من تو این شهر خراب شده هیچکی رو ندارم. یهو برق رفت . من از تاریکی و تنهایی خیلی میترسم. باورتون نمیشه مثل دیوونه ها شده بودم . همینطور گریه می کردم . چن بار به موبایلش زنگ زدم داشتم از ترس میمردم. بهش میگم تو رو خددااااا بیا من دارم از ترس میمیرممم.بعد از نیم ساعت پیداش شد که اونموقع برق اومده بود. مثله مرده ها شده بودم.

اونشب قسمش دادم که اینقد منو تنها نذار. دارم دق می کنم. به خدا دلم داره از غصه میترکه و اصلا بهم نمیگه کجا میره همش هم میگه به تو ربطی نداره . اگه کسی اینجا رو میخونه بگه من چکار کنم؟!!!!

به خدا دیگه توان ندارم . اگه همینطور پیش بره فکر نکنم دووم بیارم!

 

۲۰

۱۳ مهر اومدم این اداره و روزای خوب و بد زیاد داشتم ؛ اما بیشتر خوب بودن. رئیس و همکارای خوبی دارم . اما مثل اینکه تو همین ماه باید اسباب کشی کنم. امروز اول مهر نامه ترخیصیم رو رد کردم. اومیدوارم جای جدیدی که میخوام برم ؛ جای خوبی باشه و مهمتر از همه همکارای خوبی داشته باشم. از نظر محیط کار که خیلی متفاوته. این اصل ۴۴ هم شده یه برنامه ای واسه خودش.

وبلاگ ساروی کیجا رو خوندم دیدم چقد افکارم تو زندگیم موثر بودن. البته نمیدونم چرا بیشتر منفی هاش. یه زمانی تو عالم عاشقی خودم ؛ کلی برای روزای آیندم خیالبافی می کردم. تقریبا میشه گفت هر روز شایدم تموم لحظات زندگیم پر از نقاشیهای قشنگی بود که هر روز  یه رنگ و لعاب تازه با یه آسمون قشنگتر براش در نظر می گرفتم ؛ مگه نمیگن تمام کائنات دست به دست هم میدن تا آرزوهات شایدم افکارت به ثمر برسه ؛ پس چرا نشد ؟!!!

عوضش از بعضی چیزا هم میترسیدمو خودمو تو اون شرایط بارها تجسم میکردم که عکس العمل احتمالیم در اون شرایط چی خواهد بود ؛ که باید بگم متاسفانه اون شرایط برام پیش اومد. خیلی برام سخت بودن . اما الان دوباره دارم سعی میکنم که زندگیم پر از افکار خوش آب و رنگ باشه. حالا چقد کائنات بهش توجه کنن مشخص نیست. شاید خیلی زود شایدم هیچوقت!!!!

باید بود و دید.

 

«سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

...

سبو بریزم ساغر شکنم....»

خوش به حال شکیلا چقد خوشگل احساساتشو خالی می کنه !